جدول جو
جدول جو

معنی بریده گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

بریده گردیدن(مُ آ وَ بَ)
بریده گشتن. بریده شدن. منقطع شدن. اختضار. انجذار. انخزاع. انکراث. تجذّم. تقضّب: انجذاذ، بریدن و پاره گردیدن. انخزال، بریده گردیدن در سخن. تهدّج، بریده گردیدن آواز با لرزه. (منتهی الارب). رجوع به بریده گشتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ آ رَ بَ)
برهنه شدن. انجراد. تجرد. تعری. عری. عریه: انسفار، برهنه گردیدن سر ازموی. (از منتهی الارب). و رجوع به برهنه گشتن شود، به عجمی سنگی است سبک و زرد و چون بسایند مایل به سفیدی باشد و در عراق متکون گردد و مثل کهرباو سندروس کاه را می رباید. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(دِ تَ گَ دَ)
واجب شدن. فرض شدن: بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ آ کَ رَ)
بیزار شدن. پاک شدن. پاک از گناه شدن:
که مجرم بزرق و زبان آوری
ز جرمی که دارد نگردد بری.
سعدی.
و رجوع به بری شود
لغت نامه دهخدا